fanoosqe



بسم الله الرحمن الرحیم

تا الان در مورد جبر و اختیار از پای منبر بگیر تا درس های دینی دبیرستان خیلی خوانده بودم. در حدی هم که دیگران رو قانع کنم میدانستم، اما این که خودم کاملا قانع شوم،خیر.

تا اینکه کنکور را دادم.

رتبه ها آمد.شکه کننده بود.حال بگو ببینم این رتبه جبر و بود یا اختیار؟

اتفاقی در صحبت با مشاور فهمیدم اقتصاد را می توانم در دانشگاه تهران تحصیل کنم. بیشتر فکر کردم،سنگ ها را بیشتر با خودم وا کندم.با شک و گمان به این نتیجه رسیدم که اقتصاد علامه را اولویت بزنم. وسط کلاس های تو شهری رانندگی بودم که رفیقی از رفقای دبیرستان زنگ زد.گفت:چی شد؟

گفتم:چی چی شد؟

گفت:نتایج اومده.

به قول معروف دلم هری ریخت.گازش رو گرفتم.وهمان شد.اقتصاد علامه.خب یک الحمدالله  گفتم.

با پدر به تهران رفتیم.کارهای ثبت نام را انجام دادم و اتاقی کوچک،با پنچره ای به سمت خیابان گرفتم.خوابگاه نزدیک میدان ولیعصر بود. همیشه هم صدای بوق ماشین در اتاق.روز های اول سخت نبود برای دوری از خانواده،سخت بود برای غربت اش برای فرهنگ ناآشنا اش.

نمی دانم وقتی به در دیوار اتاق یک و نیم در دوی گوشه ساختمان،اتاق 583 نگاه می کردم حسی می گفت:همین روزا باید از این در و دیوارخداحافظی کنی.همین هم شد.

یک روز مثل همه روزا وقتی بعد نماز از نمازخانه کوچک دانشکده آمدم بیرون یک تماس نا موفق در گوشی قدیمی ام-که این هم داستان درازی دارد که چرا با این که گوشی نسبتا هوشمند خودم بود ولی نمی توانستم از آن استفاده کنم-دیدم،شماره آشنا بود.قبلا دیده بودم.0218857. .بعد از چند ثانیه مکث فهمیدم چه شده است.

از دانشگاهی که می خواستمش زنگ زده بودم.اما شک داشتم برای همان کار که من می خواهم با من تماس گرفتند یا نه.

هنوز این فکر بزرگ نشده بود که یاد آن حسِ ماندنی نبودنم در آن اتاق یادم آمد.صبر کردم.تا دوباره زنگ زدند.شک به یقین بدل شد.

طبق همان روز و ساعت که گفته بودن رفتم.منتظر شدم.یک نفر به نظرم آشنا آمد.قبلا او را دیده بودم.حدسم درست بود.او را در دانشکده و خوابگاه دیده بودم.او هم اقتصاد علامه می خواند.

اسم آن بزرگوار سید علی . بود،پسری اصفهانی.او هم مثل من اقتصاد پذیرفته شده بود.یک اتاق به هر دو مان دادند.وقتی معاونت آموزش هم رفتیم،یک انتخاب واحد را دادند.

وسایل رو بردم خوابگاه جدید.آخر هفته ها اتاق خالی میشد.هم اتافی ها یا تهرانی بودند یا نزدیک تهران ساکن بودند.سید هم که می رفت اصفهان.فقط من بودم و خودم.تنهایی فرصت خوبی بود برای اینکه تحلیل کنی که چه شد که به اینجا که هستی رسیدی.

مهر 97 وقتی که کنکور با فضای مدرسه و جامعه یک ماراتن میدیدم،اصلا حدس اش را هم نمی زدم که مهر98 در رشته دانشگاهی که بیگانه بود با رشته ای که در دبیرستان خوانده بودم تحصیل کنم.به هر که هم که می گفتم از تجربی آمده ام چشم هاشان گرد میشد.چون اکثرا از ریاضی بودند.

اما به هر حال من در جایی بودم که شاید،باید آنجا می بودم.از روزی که رتبه ام آمد و روزی که انتخاب رشته کردم و روزی که نتیجه انتخاب رشته آمد،مرز بین جبر و اختیار را خوب حس کرده بودم.

 


روزهای اول که دانشگاه آمده بودم به خودم قول داده بودم که هر روز خاطرات روزانه ام را در یک تقویم که خیلی برایم عزیز بود را به نگارش در آورم.اما خب همیشه آن چیز که ما می خواهیم نمی شود.این ایام قرنطینه هم یکی از محاسن اش این بود که بتوانم شرح مختصری بر پدیده های که برایم جالب بود بنویسم.اگر در یک پست آن را منتشر می کردم حوصله همه سر می رفت،پس برای هر کدام از این عجایب شهر یک متن جداگانه نوشتم.باشد که شما عزیزان لذت مکفی را از عرایض ام ببرید.

محمد خاکی،شبانگاه بیست و دوم فروردین

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

دوم مهرم ماه 98 بود که برای ثبت نام دانشگاه به تهران آمده بودم.شهری که قرار بود حداقل چهار سال در آنجا زندگی کنم.روزهای اول زندگی کردن در آن سخت و گاها عجیب بود.آدم ها با عجله زیاد در مترو می دویدند،اکثر افراد با هدفون یا هندرفوری در گوش،بدون توجه به اطراف رفت و آمد می کردند.پس بر آن شدم که شرحی بر شهرنشینی این شهر بزرگ،تهران،برایتان بنویسم.هر چند با تغییر دانشگاه،کمتر یک شهروند به حساب می آمدم.اما تجربه همان دو هفته را،هرچند کم ولی در حد وسع برایتان می گویم.اندر احوالات زندگی دانشجویی در خوالگاه باید گفت که بدترین جا برای زندگی خوابگاه است.در خوابگاه است که انسان این جمله همیشگی هیچ جا خانه خود آدم نمی شود را با گوشت و پوست اش حس می کند.یک اتاق کوچک که اگر هم هیچ وسیله ای در آن نباشد،بازهم انسان احساس تنگی می کند و وای بر آن روز که کتب و البسه و خوراکی و به اتاق کوچک اضافه شود.حال بماند که باید نذری کنی یا سفره ای بیندازی که یک هم اتاقی خوب گیرت بیاید،آن هم ترم اول که هم اتاقی هایت به صورت کاملا اتفاقی انتخاب می شود،که اگر گیرت نیاید،زندگی  و هر فعالیتی در آن اتاق زجرآورتر از همیشه می شود.از هم اتاقی هم اگر بگذریم،باید به اتاق های اطراف هم  اشاره ای مکفی بکنیم.آنها  هم نیاز به دعا و نذر و نیاز دارند و وای بر آن روز که همسایه هایت افراد خلفی نباشند،که در آن صورت همیشه بوی یکی از مواد محترم مخدر از قبیل گل یا سیگار یا به مشامت می رسد و اگر همسایه به فاز برود،تا آنجا پیش خواهی رفت که خودت هم بو می گیری و خودت هم بخوری می شوی،. خدا نیاورد آن روز را.

از اتاق و هم اتاقی و همسایه ها و بخوری شدنت هم بگذریم،جز معدود،یک دانشجوی تهرانی،قهرا در مسیر رسیدن از خوابگاه به دانشگاه از مترو یا حضرت بی آر تی استفاده می کند. وچه دنیای است این مسیر و چه درس ها و اکثرا بد آموزی هایی که در این مسیر نیست.

از کیف قاب ها و فروشنده ها با آن متد کاریو لحن تبلیغ شبیه به هم شان تا دخترو پسر هایی که دست به دست هم،این مسیر را طی می کنند.از نی که با وجود اینکه واگن ها مخصوص بانوان وجود دارد اما گاهی به خاطر عجله و گاهی هم نمی دانم به چه دلیل،به واگن مردها می آیند.وخدا رحم کند به آن روزی که این صحنه ها که برایتان تصویر کردم در زمان شلوغی یا خطی از خط های شلوغ مترو اتفاق بیافتد.

اما از افرادی که نیازمند هستند یا خود را نیازمند نشان می دهند برایتان بگویم.هیچ روزی برای کسی که مسافر مترو است ممکن نیست که اتفاق نیافتد که فردی با لحنی معصومانه و پر از درد از جلویش رد نشود.روبرویت می ایستد،با نگاهی پر از نیاز به تو نگاه می کند و این از همان لحظه های پر از درد مترو تهران است.در همان چند لحظه که او به تو نگاه می کند،در درون ات دو حس به جنگ هم می روند و هر ضرب که به هم می زنند،چندین برابرش بر پیکره ی روحت اصابت می کند.

اصلاً از کجا معلوم که از صبح غذا نخورده باشد؛همه شان مثل هم هستند،دروغ می گویند؛راه افتاده اند و سر تا ته و یا بالعکس قطار را می پیمایند تا جیت من و تو را خالی کنند و بعد هم به ریشمان بخندند.تو از کجا می دانی که چند روز است که او غدا نخورده است؟

شاید واقعاً مریض باشد،شاید واقعاً پدرش سرطان خون داشته باشد،شاید این برگه آزمایش خون پلاسیده و کهنه که معلوم است مال چند سال قبل است،واقعی باشد.شاید این نوزاد که در آغوش اش آرام گرفته است،واقعاً فرزند خود او باشد،انسان که با کودک چند روزه این چنین نمی کند وشاید آن نوزاد از گریه ناشی از گرسنگی چند روزه خوابش برده است.و الان او دیگر مقابل تو نیست،نگاه اش رانا امیدانه از تو برداشته است،انگاه بار سنگینی که سینه ات را سنگینی می کند برداشته شده است.نگاه اش بر روی کنار دستی توست اما هنوز هم آن هزاران شاید نقیض در جدال اند.از قطار هم که پیاده شوی،باز هم هنوز آن جنجال،اما کمی خفیف تر در درون ات به پا است.

 

منتظر پست بعدی هم باشید.


این هم مطلب دوم از سری یادداشت هایی که باید خیلی وقت پیش می نوشتم.

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر به خیابان انقلاب بروی برای خرید کتابی نایاب که فقط از همین جا پیدا می شودحتماً با هر چشم به هم زدن،دخترو پسری را با هم می بینی که دست در دست هم،از کنارت می گذرند.از همه جا با هم می گویند،حتما هم دانشکده ای هستند که تازه قبلی را کات کرده اند و آمدند سراغ بعدی و آینده روشنی را هم برای این رابطه جدید ،با کلی از ماجراجویی های جدید که در قبلی ها به آن دست پیدا نکرده اند،همانند قبلی و قبلی ها متصوراند.به قول یکی از رفقای اهل دل و قلم مان که می فرمود:خدا یکی،عشق یکی،یکی،یکی،یکی.گاهی اوقات برایم اندوه بار و صد البته زجر آور و تاسف بار است که نمی توانم دختر یا پسر بودن کسی که از مقابلم می گذرد را تشخیض بدهم،اما هنوز که می خواهی با شواهدی بفهمی آخر او که از مقابلم دارد می گذرد پسر بود یا دختر،مورد بعدی ظاهر می شود.پسر برای دوستِ دختر اش که شاید خیلی هم خاطر اش برایش عزیز است یک هدیه لاکچری  و نوستالژیک خریده است،عکسی از آنتوان چخوف ویا صادق هدایت و یا جعبه ملودی یا یک پیکسل ناب.همین جا است که فردی با یک کیف کوچک از کنارت سبقت می گیرد،کیفی که سوراخ،سوراخ شده است از پیکسل های جورباجور  و گاها خز و چیپ.دوباره دختری را در مقابل مغازه ای می بینی که با ظاهری نه چندان مناسب دارد تراکت به خلق الله می دهد-و چه قدر دلم برای آنها می سوزد اما چاره ای نیست چون اغلب به انتخاب خودشان است-و چند قدم آن طرف تر فارغ التحصیل ارشد یا دکتری با ظاهری پست مدرن در کنار پیاده رو را می بینی که رمان هایی که به جای کتب دانشگاهی خوانده بود می فروشد،و چه بهتر که آن کتاب ها نخوانده بود.و چند قدم جلو تر. .فقط کافی است که با گذر از این همه آدم های متفاوت،.والس های تهران مهرداد مهدی را گوش بدهی تا خود را میان دنیای شبه مدرن ببینی وحس کنی.

سرم سوت می کشد از این همه پدیده اجتماعی گوناگون که در مدح و ذم آن باید کتاب ها نوشته شود توسط عالمان علم جامعه شناسی

.و تو دیگر یادت رفته است که به دنبال چه کتاب نایابی به این خیابان دراز و پر از داستان،انقلاب،آمده ای.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها